افکار معلق



 من امروز دوباره رفتم با کمال حماقت و بدون هیچ تمرینی ( کلاس های آزاد این هفته پُر بود چون دیر اقدام کردم) آزمون عملی شرکت کردم . حتی وقتی اون افسر که دو دفعه قبل منو انداخت رو دیدم بازم از رو نرفتم و گفتم این دفعه با  اقتدار قبولم ولی با اقتدار افتادم و همه ی همه ی خانم ها افتادن  به جز یکیشون! حتی بهتریشون که بنده خدا دوبار دور دو فرمون رفت  واسه پارک استاندارد یه کف  دست فاصله اش زیاد بود و بنابراین مردود   من آخرین نفری بودم که امتحان دادم میخواستم ببینم بچه ها رو چجوری مرود میکنه . خلاصه  یکی قبول شد اونم فقط دنده کشی رو امتحان گرفت ازش. 

از پسرای بی چاره پارک دوبل می‌گرفت و یکی پس از دیگری می افتادن . مسئول آموزشگاه می‌گفت باید این افسر باز نشسته بشه وگرنه این چرخه ادامه پیدا می‌کنه :))

حالا اینا رو ولش کن. دو تا موتور سوار تو لاینی که بچه ها داشتن امتحان میدادن نزدیک ربع ساعت اومدن ویراژ دادن و ادا و اطوار در آوردن ، آخرش افسر عصبانی شد از ماشین پیاده شد که گوش اینا رو بکشه و شماره پلاکشون رو برداشت و یه چیزی هم بهشون گفت . اینا از رو نرفتن بی تربیتا یه علامت با دستشون ( همون علامت خاک بر سری) به افسر نشون دادن و یه تک چرخ زدن و رفتن افسر جان همینجوری خودش اعصاب نداشت اینا هم اومدن قوز بالا قوز شدن  :)) 

 دلیل رد شدن منم این بود که این دفعه اومدم فاصله ام رو با جدول چهل و پنج کنم افسر گیر داد که زیاد جلو رفتی و دورت شبیه دور یک فرمون شده و قبل از اینکه من دهان باز کنم که نرنجد از من ، نوشت مردود :/ بعد از اینکه نوشت بهش گفتم خب عرض خیابون بیشتر از دوازده متره من هرکاری میکردم همینجوری میشد که افسر جان یک دلیل دیگه هم به دلایل مردودیم اضافه کرد و گفت از همون ابتدا  ماشین لگن آموزشگاه رو زیاد گاز دادم :/  آموزشگاه این دفعه ماشین لگنش رو که به نظر من بهتر از ماشینهای دیگه اش بود با یه ماشین لگن دیگه که به نظر خودشون بهتر از لگن های دیگه  بود عوض کرده بود هرکاری کردم صندلش تنظیم نشد و جلو نیومد :/ 


یادمان باشد در بطن زندگی دنیایی ، در روزمرگی هایمان ، در لابه لای غیبت و تهمت و قضاوت نا به جا ، در بی عدالتی ، در تجملات ،  در زیر پا گذاشتن حقوق دیگران ، در بی توجهی به حق الله ، در ظلمتُ نفسی های بی شمار  گم نشویم و خودمان را گم نکنیم. 

 یادمان باشد اگر امروز دستی را گرفتیم ، فردا خدا دستمان را می گیرد که یدالله فوق أیدیهم

یادمان باشد  که یادمان نرود همسایه ، که یادمان نرود پدر و مادر  که یادمان نرود چگونه  واقعی عاشق بودن و عاشقی کردن .

که یادمان نرود ساده بودن و ساده زندگی کردن چقدر قشنگ است.

یادمان باشد گاهی ساده باید گذشت و بخشید و گاهی از کنار کوچک ترین حقوق و مسائل  ساده نباید گذشت .

اللهم أخرجنا من الظلمات إلی النور

یادم باشد یادم باشد یادمان باشد .

 و کفی بالحلم ناصرا.


داشتم دور دو فرمون میزدم از اون ور همه خانم ها وقتی دیدن ماشین رو خوب حرکت دادم میگفتن اوو این قبوله :))

بعد از چرخش اول فرمون  یک و نیم متری  رو به روی جدول وایستادم ، همین موقع افسر گفت فاصله ات با جدول چقدر باید باشه ؟ گفتم یک و نیم سانتی متر ،  بعد با انگشت بهم نشون داد که یک و نیم سانتی متر که اندازه ی یه بند انگشته بعد گفتم نه منظورم  یک و نیم متره ، دیدم چشماشو گرد کرد  گفتم فکر کنم چهل و پنج سانتی متر معقول تره 

حالا جریان این بود که من قبل از آزمون از شوهر عمه ام پرسیده بودم بهم گفته بود یک و نیم متر و من بین یک و نیم متر و چهل و پنج سانتی متر شک کرده بودم چون تمرین هم نداشتم :/  

 داشت قبولم میکرد که من دیگه از هول حلیم افتادم تو گاز و فاصله رو کم نکردم و همینجوری رفتم دنده عقب  . نوشت مردود   

توصیه ی افسر : هر کی هر چی گفت که درست نیست . فقط دونستن مهم نیست .


شنبه داشت تمام می شد که شماره ی مُنورّه روی گوشی ام افتاد . خوشحال شدم . منوره گفت زنگ زده تا حالم را بپرسد و صدایم را بشنود . گفتم که مرا شرمنده ی لطفش می کند . گفتم که خیلی وقت است دیگر  دل و دماغ زنگ زدن و صحبت کردن را ندارم ولی عوضش دست به پیام دادنم خوب است ‌.   گفت می دانم می دانم و چون می دانم گله ای نیست . کاش می شد  صدای آرامش بخش و با وقارش را بوسید . انتهای صحبت هایمان رسیدیم به یک قرار مطالعه ی یک و نیم ساعته در کتابخانه که از یکشنبه شروع شد و تا دیروز ادامه داشت . دیشب هوا ناگهان سرد شد . سه ماه زمستان این جا همین گونه است . گاهی آفتاب ریای‌ش مجبورم می کند تمام روز وسایل گرمایشی را خاموش کنم، گاهی بهارِ مهربانش!  شاعرم می کند و گاهی چنان  سرد و بی رحم و بخیل است که گویی دشمنی دیرینه ای با خاک غریبِ این شهر دارد . راستش دلم از بی رحمی اش می گیرد از این که از برف و بارانش تنها سوز و سرمایش را به ما ارزانی می دارد .  قرار امروزمان کنسل شد . 

عصر امروز در حالی که گمان میکردم به خاطر نابسامان بودن هوا آزمون شهرِ فردا کنسل است توسط عمه خبر دار شدم که نه ، زندگی جریان دارد مهم نیست آن بیرون چه خبر است . به بابا گفتم حالا بروم چه فایده ؟ بابا گفت این دفعه قبولی .  یاد پنجشنبه ی هفته ی  گذشته افتادم که به خاطر معطل شدن برای شروع آزمون  دندان هایم از سوز سرما بهم میخورد . یاد اینکه اصلا در واقع آزمون نداده رد شدم  . حالا  باید به آموزشگاه زنگ میزدم تا اسمم را برای آزمون فردا بنویسند . توپم را پر کرده بودم که به آن ها بگویم اگر افسر میخواهد با ماشین آموزشگاه برود خرید،  بگویید ما دیرتر بیاییم . منشی که گوشی را برداشت صدای مهربان و آرام‌ش همه چیز را از یادم برد . کاش زمستان،  فردا مهربان باشد . 


هزاران خورشید تابان را می خوانم قطره های اشک دانه دانه از چشمانم جاری میشوند بهم می پیوندند ،  از گونه هایم سر میخورند و در زیر گلویم پخش می شوند. به این قسمت می رسم که طارق می گوید : وقتی که طالبان نقاشی ها را پیدا کردند از تصویر پاهای دراز و ی فلامینگو ها عصبانی شدند و آن را توهین آمیز خواندند . بعد از آنکه پسر عموی بیچاره ام را به خاطر کشیدن نقاشی ها بستند و کف پاهایش را شلاق زدند تا خون از کف پاهایش بیرون زد به او پیشنهاد می کنند که یا باید نقاشی ها را نابود کند یا فلامینگوها را به شکل مناسبی در بیاورد . پسر عمو هم قلم مو را بر می دارد و شلوار تن همه ی اون فلامینگو ها می کند ! و این طوری فلامینگو ها ظاهر و قیافه ی شرعی پیدا می کنند . »
لیلا خنده اش می گیرد ولی نمی خندد . من اما میان گریه ،  خنده ام میگیرد ، می خندم و معنی خنده ی تلخِ من از گریه غم انگیز تر است را می فهمم. 

تصور کنید در حال رانندگی، به یک آهنگ شش و هشت فاقد ارزش هنری با صدای بلند گوش می دهید. با توقف پشت چراغ قرمز ناگهان متوجه می شوید در ماشین کناری، دوست و یا همکار شما نشسته است.
 بلافاصله صدای آهنگ را کم می کنید چون اگر همکارتان بفهمد طرفدار آن سبک موسیقی هستید، بسیار ضایع خواهید شد. این آهنگ، اصطلاحا  "گیلتی پلژر" شماست.

گیلتی پلژر (guilty pleasure) هر چیزی است نظیر یک فیلم، برنامه تلویزیونی، یک آهنگ و هر رفتار دیگر که در شان شما نیست و از بیان آن خجالت می کشید، با این حال از انجام آن لذت می برید. آن رفتار بر قضاوت سایرین نسبت به شما تاثیرگذار است و به همین دلیل پنهانی آن را انجام می دهید. به عبارت دیگر، گیلتی پلژر چیزی است که شما قاعدتا نباید دوست داشته باشید ولی به هر حال دوستش دارید. 

گیلتی پلژر  را می توان "لذت گناه آلود" یا "دلچسب ناپسند" ترجمه نمود. بگذارید با یک مثال دیگر مفهوم گیلتی پلژر  را روشن تر کنم. وقتی در جمع دوستان در مورد علائق سینمایی خودتان در حال بحث هستید، وانمود می کنید که طرفدار کارگردان هایی همچون آندره تارکوفسکی، اینگمار برگمن و دیوید لینچ می باشید، با اینحال در خلوت خودتان فیلم های هندی از نوع کاملا تخیلی می بینید و بسیار هم لذت می برید؛ با این توضیح، فیلم های هندی گیلتی پلژر شما هستند!»

چند روز پیش یکی از دوستام این سوال گیلتی پلژر شما چیست ؟ رو از مخاطبینش پرسیده بود و جواب ها رو به اشتراک گذاشته بود . اکثر جواب ها این بود که یکی رو دوست دارم ولی تظاهر میکنم ازش متنفرم یا اینکه بی تفاوتم -_- آخه چرا :)) 


من عاشق مسافرت هستم . دلم میخواهد یک روز که مستقل شدم همه ی ایران را بگردم . بیشتر از شهر ها،  عاشق روستا ها هستم .خیلی خیلی .  مدتی بود به این فکر میکردم که بند و بساطم را جمع کنم و بروم شمال در یک کلبه ی چوبی که در اطرافش دریاچه و شالیزار و یک بوم نقاشی و چندتا درخت است زندگی کنم . وقتی این فکر را میکردم نمیدانم این همه شجاعت را از کجا آورده بودم چون در تصوراتم تنهای تنها بودم . هیچ آدمی زادی آن اطراف نبود . اما فعلا پایم مدت ها اینجا گیر است و غیر مستقل ام . تابستان ها را دوست دارم چون حداقل میتوانم مطمئن باشم با خانواده به شهر مادری ام می روم و تا آن جا هرچند مسیر تکراری هر ساله پیموده می شود اما چیز های جدید هم کشف میکنم . حالا چه شده که امروز یاد تابستان افتاده ام دلیلش می تواند هوای داغ امروز هم باشد به هر حال . اما دلیل اصلی اش سباستین» است . کتاب جدیدی که دارم می‌خوانم . توی این دو هفته که دلم هوای مسافرت کرده سباستین » را می گشایم و پا به پای او کوچه پس کوچه های کوبا را گز می کنم . امروز سباستین رسیده است به محله ای که او را یاد جزیره ی میوس در یونان  می اندازد و من را یاد روستای کوچکی که شهریور ماه به آن جا رفتم . سباستین می گوید همیشه اولین چیز عجیبی که آدم در یک شهر می بیند در خاطرش می ماند و مثل یک تصویر محو نشدنی می شود نخستین آلبوم آن شهر . اولین چیزی که سباستین  در این محله می بیند یک پیرمرد نود ساله است .  اولین چیزی که من در این روستا دیدم دسته های پیرمرد و پیرزن های بانمک بود . می‌خواستیم برویم بامِ شهر که توی این روستا بود ‌. آن درخت بزرگی که در عکس بالا می بینید یک زمانی دکان بوده است . این را دایی ام به من گفت چون حیرت زده به آن نقطه خیره شده بودم . اما من حواسم سمت آن پدر بزرگ ها بود و دایی فکر میکرد دارم به این فکر میکنم که اوه چه درخت غول پیکری ، آن فرورفتگی عظیم توی آن نشانه ی چیست؟ اما اما من داشتم فکر میکردم که گوشی ام را در بیاورم و با این پدر بزرگ ها عکس بگیرم ‌. من را یاد پدر بزرگ خودم انداخته بودند . بابابزرگ عزیزم . انگار چند نسخه از روی آن کپی زده بودند . اما آن درخت هم توجه ام را به خودش جلب کرده بود‌ ان درخت سبزِ سیدی که یک زمانی توی آن آب نبات و نقل می فروخته اند لابد .  گوشی ام را در آوردم تا عکس بگیرم اما خجالت کشیدم و سریع جمعش کردم . به بابا بزرگ ها لبخند زدم و با دایی و زندایی وارد کوچه شدیم دایی با بقیه جلو تر راه می‌رفتند من و زندایی عقب بودیم . در وسط کوچه قلبم تند تند می زد اما پاهایم از حرکت ایستاده بود . به زندایی گفتم که میشه برگردیم و بریم ازشون عکس بگیریم ؟ زندایی هم انگار با من هم دل بود . با هم کوچه را عقب گرد رفتیم . سر کوچه ایستادم به بابابزرگ ها سلام کردم و لبخند ن چندتا عکس از آن ها گرفتم . دوباره کوچه را برگشتیم تا رسیدیم به بام . سرسبز ، خلوت و رویایی ، بکر و نوستالژی مثل همان جایی که در خط های اول گفتم . وقتی که آماده ی برگشتن شدیم داشتند اذان می‌گفتند . ما با ماشین از روستا خارج شدیم و همان موقع جوانی سوار بر موتورش وارد شد و  به سمت مسجد جامع  رفت  . پیرمرد ها و پیرزن ها هم پیاده به همان سمت می رفتند . از زیباترین غروب هایی بود که در عمرم دیده بودم . 

نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است . 

#سهراب سپهری 

پ.ن: فکر میکنم اگه همون شهریور ماه در مورد این روستا می‌نوشتم جزئیات بیشتری یادم می اومد ‌. اما وقت نشد و امروز شدیداً دلم هوای اون روز ها رو کرد و اولین چیزی که یادم اومد همین عکس بالا بود .  راستی شما دلتون برای چیزی یا کسی  تنگ نشده ؟  چی یا کی ؟  



 من امروز دوباره رفتم با کمال حماقت و بدون هیچ تمرینی ( کلاس های آزاد این هفته پُر بود چون دیر اقدام کردم) آزمون عملی شرکت کردم . حتی وقتی اون افسر که دو دفعه قبل منو انداخت رو دیدم بازم از رو نرفتم و گفتم این دفعه با  اقتدار قبولم ولی با اقتدار افتادم و همه ی همه ی خانم ها افتادن  به جز یکیشون! حتی بهتریشون که بنده خدا دوبار دور دو فرمون رفت  واسه پارک استاندارد یه کف  دست فاصله اش زیاد بود و بنابراین مردود   من آخرین نفری بودم که امتحان دادم میخواستم ببینم بچه ها رو چجوری مردود میکنه . خلاصه  یکی قبول شد اونم فقط دنده کشی رو امتحان گرفت ازش. 

از پسرای بی چاره پارک دوبل می‌گرفت و یکی پس از دیگری می افتادن . مسئول آموزشگاه می‌گفت باید این افسر باز نشسته بشه وگرنه این چرخه ادامه پیدا می‌کنه :))

حالا اینا رو ولش کن. دو تا موتور سوار تو لاینی که بچه ها داشتن امتحان میدادن نزدیک ربع ساعت اومدن ویراژ دادن و ادا و اطوار در آوردن ، آخرش افسر عصبانی شد از ماشین پیاده شد که گوش اینا رو بکشه و شماره پلاکشون رو برداشت و یه چیزی هم بهشون گفت . اینا از رو نرفتن بی تربیتا یه علامت با دستشون ( همون علامت خاک بر سری) به افسر نشون دادن و یه تک چرخ زدن و رفتن افسر جان همینجوری خودش اعصاب نداشت اینا هم اومدن قوز بالا قوز شدن  :)) 

 دلیل رد شدن منم این بود که این دفعه اومدم فاصله ام رو با جدول چهل و پنج کنم افسر گیر داد که زیاد جلو رفتی و دورت شبیه دور یک فرمون شده و قبل از اینکه من دهان باز کنم که نرنجد از من ، نوشت مردود :/ بعد از اینکه نوشت بهش گفتم خب عرض خیابون بیشتر از دوازده متره من هرکاری میکردم همینجوری میشد که افسر جان یک دلیل دیگه هم به دلایل مردودیم اضافه کرد و گفت از همون ابتدا  ماشین لگن آموزشگاه رو زیاد گاز دادم :/  آموزشگاه این دفعه ماشینش رو که به نظر من بهتر از ماشینهای دیگه اش بود با یه ماشین لگن دیگه که به نظر خودشون بهتر از لگن های دیگه  بود عوض کرده بود هرکاری کردم صندلیش تنظیم نشد و جلو نیومد :/ 


با بابا قهر کرده ام . با چشم های اشک بار رفته ام اسمم را از لیست مسافران خط زده ام . درس های جدید را نخوانده ام . کتاب  های غیر درسی ام را هم . دلم به نقاشی کشیدن نمی رود ‌. میزم بهم ریخته و نامرتب است .  دو روز است که دارم جزوه ی فیزیولوژی  را می‌نویسم و هنوز دوازده دقیقه ی دیگرش مانده .  همینجا و در همین دقیقه  ساعت زندگی ام خواب رفته اما روز هایم  با سرعت و بی حاصل  ، میگ میگ می کنند و از کنارم میگذرند‌‌‌‌. 


چگونه افسر اخمو را به قهقهه بیندازیم ؟ 

هنگام پارک استاندارد به جای میزان کردن سر شیشه پاک کن با جدول،  سر مبارک  افسر را با جدول میزان کرده و ماشین آموزشگاه را در جوب بیندازید بدین صورت  افسر  چهل و پنج سانتی متر از صندلی به طرف بالا پرتاب خواهد شد  و تمام  سر نشینان به اتفاق هم یک موج مکزیکی خواهند رفت :)) 

البته من همچین کاری نکردم نگران نباشین یکی دیگه از بچه ها ماشینو انداخت تو جوی:)) 

بالاخره قبول شدم ⁦خدایا شکرت :) 

_________________

آقای س م الف م سلام . پیام شما رو دریافت کردم اما چون کامنت خصوصی بود و عضو بیان نبودید امکان پاسخ گویی از این طریق نبود و مجبورم پاسخ کامنت رو اینجا بذارم .  سپاسگزارم بابت لطفتون و تبریکتون . محتاجیم به دعای خیر شما ، در پناه حق موفق تر باشید ‌ . 


چگونه افسر اخمو را به قهقهه بیندازیم ؟ 

هنگام پارک استاندارد به جای میزان کردن سر شیشه پاک کن با جدول،  سر مبارک  افسر را با جدول میزان کرده و ماشین آموزشگاه را در جوب بیندازید بدین صورت  افسر  چهل و پنج سانتی متر از صندلی به طرف بالا پرتاب خواهد شد  و تمام  سر نشینان به اتفاق هم یک موج مکزیکی خواهند رفت :)) 

البته من همچین کاری نکردم نگران نباشین یکی دیگه از بچه ها ماشینو انداخت تو جوی:)) 

بالاخره قبول شدم ⁦خدایا شکرت :) 


آن ها رفته اند و منِ جا مانده یِ درمانده ی محزون پشت آیه ی یُخرجهم من الظلماتِ الی النور آنقدر گریسته ام که آسمان برای دلِ شکسته ی کویر نه .

 گفتم که عشق و دل را باشد علامتی هم؟

 قالت دُموعُ عَینی لَمْ یَکْفَ بِالْعلامه.؟ 


خام تر که بودم فکر میکردم دلیل نرسیدنم به بعضی چیز ها بی لیاقتی  خودم است . اما وعده ی خدا حق است ، صبر کن به تو نشان خواهد داد که گاهی مشکل نه از بی لیاقتی تو بلکه از بی لیاقتیِ بعضی چیز ها ، برای توست.شاید تو لایق چیزی گوارا تر  از آنی .  در دستان خدا شگفتی های لطیف تر و با ارزش تری  برایت نهفته است . به وقتش نشانت خواهد داد 
کافیست به عاشق ترین معشوق عالم  اطمینان کنی و دستانت را محکم در دستانش بگذاری 
ربِّ اِنّی لِمآ اَنزَلتَ اِلَیَّ مِن خَیر فقیر
قصص، ۲۳
بارالها، من به خیری که تو به سویم  نازل فرمایی، سخت  محتاجم .


این روز دومیه که  دوباره با بابام قهر کردم. متاسفانه بدجوری هم قهر کردم . امروز  ظهر بابام اومده پیشونیمو بوسیده تا باهاش برم نماز جمعه :/ رفتم ولی من هنوز قهرم و باهاش حرف نمی‌زنم . کنترل گری بیش از حدش برای من خیلی  سخته. نگرانی هاش رو درک نمیکنم و واقعا از دستش ناراحتم و عصبانی . تو مصلی یکی از دوستای عزیزم رو دیدم اما بازم غمم فراموشم نشد . داخل مصلی کتاب قرض میدادن .  دو تا کتاب گرفتم . یه جوری کتاب در گردش بود خیلی ذوق کردم اما بازم غمم فراموشم نشد . غم اینکه احساس میکنم اطرافیانم دائم منافع خودشون رو در نظر میگیرن و میگن ما تو رو دوست داریم ما خوبت رو میخوایمااا. بعد میبینم نشستن دارن سودی که از کار من بهشون میرسه رو حساب میکنن. از صبح این حرف الهه تو گوشم تکرار میشه که بهم گفته بود  دلت برا همه میسوزه به جز خودت بعدش خندیده بود و گفته بود حتی برای استاد فلان درس که هیچکی سر کلاسش نمیره چون خوب درس نمی‌ده اما تو پامیشی میری :/ 
امروز همینطور که  دیوارهای اتاقم رو ساییدم ، گریه کردم و گریه کردم 
درگیری شدید احساسی و عقلانی پیدا کردم . قبلاً گفته بودم آدما به اون ترسناکی که فکر میکردم نبودن اما  الان از خودم هم میترسم . خدایا کمکم میکنی می دونم .

این وبلاگ دیگه بروز رسانی نمیشه . ممنونم که تا اینجا همراهم بودید . با انسان هایی اینجا آشنا شدم که شدن بهترین و واقعی ترین آدم های زندگیم . ازتون ممنونم و فراموشتون نمیکنم حلالم کنید اگه با کلامی پستی رفتاری استیکری یا حتی لبخند نابه جایی سبب رنجش و اذیتتون به هرنوعی شدم . 
  برام دعا کنید شدیداً محتاجم  ‌.‌.

این روز دومیه که  دوباره با بابام قهر کردم. متاسفانه بدجوری هم قهر کردم . امروز  ظهر بابام اومده پیشونیمو بوسیده تا باهاش برم نماز جمعه :/ رفتم ولی من هنوز قهرم و باهاش حرف نمی‌زنم . کنترل گری بیش از حدش برای من خیلی  سخته. نگرانی هاش رو درک نمیکنم و واقعا از دستش ناراحتم و عصبانی . تو مصلی یکی از دوستای عزیزم رو دیدم اما بازم غمم فراموشم نشد . داخل مصلی کتاب قرض میدادن .  دو تا کتاب گرفتم . یه جوری کتاب در گردش بود خیلی ذوق کردم اما بازم غمم فراموشم نشد . غم اینکه احساس میکنم اطرافیانم دائم منافع خودشون رو در نظر میگیرن و میگن ما تو رو دوست داریم ما خوبت رو میخوایمااا. بعد میبینم نشستن دارن سودی که از کار من بهشون میرسه رو حساب میکنن. از صبح این حرف الهه تو گوشم تکرار میشه که بهم گفته بود  دلت برا همه میسوزه به جز خودت بعدش خندیده بود و گفته بود حتی برای استاد فلان درس که هیچکی سر کلاسش نمیره چون خوب درس نمی‌ده اما تو پامیشی میری :/ 
امروز همینطور که  دیوارهای اتاقم رو ساییدم ، گریه کردم و گریه کردم 
درگیری شدید احساسی و عقلانی پیدا کردم . قبلاً گفته بودم آدما به اون ترسناکی که فکر میکردم نبودن اما  الان از خودم هم میترسم . خدایا کمکم میکنی می دونم .

پنجشنبه که امتحان باکتری ها رو دادیم ، با الهه انقدر تو دانشگاه موندیم که جز صدای بلبل ها و هوهوی باد دیگه صدایی نیومد . اومدم خونه پنلم رو باز کردم که بنویسم ترم چهار تموم شد و از سختی هاش بگم و از درس هایی که ازش  گرفتم اما دیدم چیز زیادی از این ترم یادم نمونده . انگار همه ی اتفاقات تو یه روز افتاده. انگار همه ی این  درس های وحشتناک  رو تو یه روز داشتیم . یه روز که یا نمیتونی ازش چیزی بنویسی یا اگه بخوای بنویسی صد روز طول می‌کشه . . این ترم تموم شد ولی هنوز پس لرزه هاش داره می لرزوندم. نمره های بعضی درسا که واسم مهم بود رو نگاه میکنم و میبینم دلخواه نیستن اما یادم میاد چند روز پیش که ریحانه مدام از رتبه و نمره حرف میزد بهش گفته بودم نمره و رتبه برام مهم نیست . بهش گفته بودم که وقتی می رفتم کلاس آناتومی که از پنجاه نفر گاهی وقتا فقط هفت نفر توش شرکت کرده بودن ، خیلی چیزای  مفید به غیر از درس  از استاد یاد گرفتم . نمره ی کمِ خودم رو بیشتر از نمره ی زیاد نفر اول کلاس دوست دارم . چون منم می‌تونستم نیام سر کلاس،  استاد که حضور غیاب نمیکنه و بشینم خونه و باکتری بخونم . که ر» رفته بود پیش استاد دانش ! و به من اشاره کرده بود و گفته بود شما نهادیا فقط به چادریا نمره می دید . و  گفته بودم دوستی رو مگه میشه با نمره و رتبه مقایسه کرد و سرش رابطه های قشنگمون رو خراب کرد ؟ ولی شبش که سارا بهم از حرفای بچه ها پشت سرم گفت تا صبح گریه کردم .  دیدم چقدر این ترم دوستی ها سر نمره و نمره بازی خراب شد. که چند روز قبلش عاطفه بهم گفته بود هنوز اولشه کم کم دوستای واقعیت رو میشناسی و بعد دیگه حتی دلت نمی‌خواد بهشون سلام کنی . اما بازم  سرِ آخرین  امتحان  به ر» سلام کردم و جوابم رو نداد. 

تا میام ناراحت شم ، میگم عیبی نداره . این راهیه که خودم انتخابش کردم . که توش دنبال چیزای با ارزش تری باشم و ان شاء الله یه روز به دنبال خودش رتبه و نمره ی خوبی  رو هم خواهد آورد . 

به هر حال این ترمِ طوفانی تموم شد ، ترمی که نمی‌دونم بهترین خاطره ها رو توش داشتم یا بدترین ها ؟ اما الحمدالله علی کل حال :) 

+ خدایا ، کمکمون کن که از طرف ما بدی و شر به کسی نرسه و بدی و شر بقیه،  بد و بد دل و سنگدلمون نکنه


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فهمیم عطار در پستی گفته بود که دوستش در یک گلدان دو نوع گل متفاوت را کاشته است. گل یاس و کاکتوس . گل یاس و کاکتوس هر دو زیبایند اما زندگی در کنار هم آن ها را می کشد چون نیاز و خواسته و شیوه ی زندگی‌شان با هم فرق می کند. زندگی نیز این گونه است . ممکن است هر دو آدم خوبی باشیم اما  به قول فهمیم عطار ترکیب دو خوب با هم همیشه خوب نمی شود . خربزه و عسل هر دو خوشمزه اند اما خوردنشان در کنار هم عواقب خوبی ندارد . 

 پدرم چندماه پیش به من گفت که در حرف هایش هیچ اجباری در کار نبوده و تمامش نصیحت و م بوده ، حق با اوست اما ای کاش مراقب دوست داشتن هایمان باشیم و با دوست داشتنمان  نفس کشیدن را برای عزیزانمان سخت نکنیم .  اگر  کسی را دوست داریم بگذاریم خودش باشد و اگر خواست تغییری کند آن تغییر به خاطر خودش باشد نه به خاطر شما یا بقیه . با اراده و اختیار و تفکر خودش . 

مثل دوران کنکور که  شرایط باعث شد نتوانم پشت کنکور بمانم و بعدش سعی کردم از مسیری که بنا بر اتفاق  ناخواسته ، حکمت یا جبر در آن حرکت می کردم بهترین استفاده را کنم حالا نیز باید چنین راهی در پیش بگیرم . باید تلاش کنم  تا این لبخند ها واقعی باشند  و حالا که در این گلدان کاشته شده ام  همزیستی مسالمت آمیزی ایجاد کنم . این یکی از شروط بقاست . تا انتخاب طبیعی چه کند. 

پ.ن:

به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند
رونده باش،
امید هیچ معجزه‌ای ز مرده نیست،
زنده باش.

#هوشنگ ابتهاج


​​​​​​

پیج دانشگاه رو باز کردم و با این استوری رو به رو شدم 

خیلی فکر کردم که این چیه و تهش با خودم گفتم یا شله زرده یا پیاز داغ با روغن فراوان :/ 

و بعدش جواب بچه ها رو خوندم ! 

و اما جواب سوال 

خیلی حالم بد شد . برخلاف ترم های اول که واسه تشریح شوق داشتم بعد از اولین جلسه ی تشریح هیچ وقت دلم نخواست برم  . این ترم برامون جسد جدید آوردن که حدود پنج شیش ماه قبل فوت شده و متعلق به فردی با سواد و فرهیخته که خودش رو اهدا کرده . 

قبل از اینکه شکافته بشه استاد جنازه ی سالم رو بهمون نشون داد . بر خلاف ترم های قبل صورتش باز بود . اشک تو چشمام جمع شده بود و دلم میخواست هرچه سریع تر سالن رو ترک کنم .  نمی‌دونم این جلسه میتونم با جنازه ی شکافته شده اش رو به رو بشم؟ 

پ.ن: البته به یکی از خواهرم عکس رو نشون دادم و فورا گفت چربیه دیگه! ممکنه شمام به محض دیدن عکس متوجه شده باشید  :)


مگه هر کی که باباش رفته سفر یتیم میشه؟

 


دریافت

 


قصه ی نادیا مراد روایتی‌ست هولناک از فاجعه.خواندن این کتاب برای هرکس که می خواهد شناختی از گروه موسم به دولت اسلامی( داعش) داشته باشد ، یک ضرورت است ، قصه ی نادیا مراد ، غریو بلندی‌ست برای اقدام ، شاهدی‌ست بر معجزه ی اراده ی انسان برای زنده ماندن و در عین حال نامه ای‌ست عاشقانه برای وطنی که نابود شده و خانواده ای که جنگ آن را از هم پاشیده است . نادیا با تمام القابی که زندگی به اجبار  به او چسبانده مبارزه کرده است ، القابی  همچون یتیم ، قربانی ، برده و آواره و  برای خود عناوینی خلق کرده تا ان ها را جایگزین نماید : نجات  یافته ، رهبر ایزدی ، حامی حقوق ن  و سفیر حُسن نیت سازمان ملل‌.»

[ بخشی از یادداشت های پشت جلد کتاب ] 

اسم کتاب و توضیح جلدش خواهر و دختر خاله ی نوجوون سیزده چهارده ساله ام رو کنجکاو کرده بود  .با دیدن اسم داعش ترس و وحشت توی چشماشون موج می زد . از من موضوع و روند داستان رو می پرسیدند و گاهی خودشون کتاب رو ورق می زدند و تصاویرش رو نگاه می کردن و  می پرسیدن سرنوشت آدمای تو این عکس چی شد ؟ و من نمی دونستم چه جوابی به نرگس و مهدیه بدم . چطوری به مهدیه و نرگس می گفتم که یه جایی از دنیا یه عده جاهل که بویی از انسانیت نبردن  به اسم دین و قرآن  ، دخترای هم سن و سال اونا رو به بردگی می گیرن ، برادر ها و پدرهاشون رو به وحشیانه ترین حالت ممکن قتل عام می کنن و از سرنوشت مادر ها و مادربزرگ هاشون خبری ندارن. . نرگس مدام می پرسید با دخترا چیکار کردن؟ نادیا چی شد ؟ کشته شدن؟ و من با خودم می گفتم نرگس سیزده ساله  چی می فهمه از لغت و سبیه و برده ی جنسی؟  نرگسی که فکر می کرد کار داعش فقط سر بریدنه .

رفتار همسر های داعشی ها هم توی این کتاب جالب بود . زن ، مظهر عطوفت و مهربانی و احساساته و می بینیم که این احساسات چجوری میتونی هم نجات دهنده باشه و هم کشنده

فکر می کنم برای  نادیا و باقی دختر های داستان ، سکوت و عدم اعتراض آدم هایی که این همه ظلم و جنایت و فریاد  رو می دیدن ، اما دم بر نمی آوردن  دردناک تر از به روح و جسمشون بود . 

نادیا اولین دختری نبود که محتمل این همه درد و رنج شد ، اولین دختری نبود که نجات پیدا کرد ،  اعتراض کرد و ساکت نموند ولی به قول خودش ای کاش آخرین دختری باشه که راوی چنین قصه ی تلخ و غمناکیه.

اسلامِ خود ساخته ی داعش از اسلام خود ساخته ی یزید» هم بدتر بود

به امید اینکه یه روز صلح و عدالت و برابری  رو در تمام جهان ببینیم  


+ امسال بالاخره من و سارا جبهه ای که در برابر ورود به گروه جزوه نویسی داشتیم رو  به خاطر آزمون علوم پایه  شکستیم و واردش شدیم . 

احساس میکنم که روحم در برابر نه گفتن هایی که باید میگفتم اما نگفتم  ضربه های زیادی خورده . و تو این مقطع زمانی جسارت زیادی واسه نه گفتن پیدا کردم . من تو کار گروهی آدم خیلی حساسی هستم و دوست دارم کارم رو به نحو احسن انجام بدم و البته بدم هم نمیاد عمده ی مسئولیت رو به عهده بگیرم چون از یاد گرفتن لذت میبرم اما خب شاید یکی از اعضای گروه از این کار من خشنود بشه اما من اگه مسئولیت اون رو هم به عهده بگیرم در حق اون هم ظلم کردم واسه همین تلاش  میکنم  و مراقبم  خودخواهانه عمل نکنم . 

امروز سارا با اینکه گفته بود و مثل همه باید خودش کارش رو انجام می داد به من گفت که یه قسمت از جزوه  رو که زمان بر هم بود من انجام بدم و با کمال احترام ردش کردم و بهش گفتم خودش  انجام بده اگه مشکل داشت زنگ بزنه تا راهنماییش کنم . یه دبیر دینی داشتیم که می گفت اگه کاری واسه کسی انجام دادی هیچ وقت با رودرواسی و وقتی که قلبا تمایلی به انجامش نداری ، انجام نده چون از خلوص کارت کم کردی . 

 من و سارا خیلی صمیمی هستیم و از اینکه تو رو دربایسی گیر نکردم و از اینکه سارا اینقدر دختر عاقلی هست که به خاطر اینکه من قبول نکردم ناراحت نشد و تحت فشار قرارم نداد خیلی خوشحالم :)  


دلم به شدت گرفته ، هوای شهرمون  بر عکس خیلی شهرا که برفی و بارونی بود ، صاف و بهاری بود تو این هفته .

چند شب پیش یه آهنگ محلیِ ( نمی‌دونم دقیقا کجایی) خیلی قشنگ از تو اپ آخرین خبر پیدا کردم ، گوش دادنش حالم رو بهتر می‌کنه :) 

 


دریافت
حجم: 11.5 مگابایت

به نظرم انجام یه کار کاملا عاقلانه بدون در نظر گرفتن قلب و احساس  یه کار احمقانه است . شایدم اینجوری نباشه ولی دلم میخواد بگم  به قول اون آقاهه تو اون داستانه `تجربه ی کهنه ی مرا ` باور کنید .

تا حالا شده تلاش کنید کسی رو دوست داشته باشید ولی نتونید؟ 


 

 

 

دیروز ساعت سه بعداز ظهر  وقتی داشتم با بسته شدن چشمام از خواب  در مقابل مرور آناتومی می‌جنگیدم خواهرم خبر داد که آزمون لغو شده . گوشیم رو چک کردم و دیدم بله ، چیزی که در موردش صحبت شده بود و من سعی کردم با بی تفاوتی از کنارش بگذرم و به برنامه ی مرورم ادامه بدم ، اتفاق افتاد . 

پارسال اواخر اسفند و اوایل فروردین روز های سختی داشتم ، روز های نبرد با خودم با خانوادم با دلم با عقلم روزهایی که شب تا صبح گریه میکردم و آخرش تصمیمی گرفتم که هنوز به درست بودنش شک دارم .  اما بعد از اون تصمیم ، یه پست تو یه کانالی خوندم  که یه جمله ازش تو ذهنم پر رنگ شد و هنوز که هنوزه گاهی ناخودآگاه زیر لب تکرارش میکنم خوشبختی ، پشت کوه های پذیرش است» . پذیرش واقعیت و اتفاقی که افتاده و نقش تقدیر و اقبال و خودمون به همون شکلی که هستیم و شکل گرفتیم . جمله ای که  شاید به خاطر کمال گرایی ، کاملا نپذیرفتمش اما احتمالا  اینجوری تغییر و اصلاح اشتباه و ادامه ی زندگی راحت تره و  در نهایت چاره ای جز این نیست چون اون بیرون جنگ خیلی وقته تموم شده و تو داری با خودت می‌جنگی و به خودت آسیب میزنی  .

دیروز بعد از خبر تعویق آزمون تا شب هیچ کاری نکردم و یه گوشه نشسته بودم و دائم اخبار رو چک میکردم و پر از حس سردرگمی بودم . اما امروز صبح که خواب بلند شدم یادم افتاد اسفنده، ماه قشنگ و مورد علاقه ام که حتی غم های اسفند سال گذشته ، تعویق آزمون و تشویش ناشی از اپیدمی کرونا چیزی از قشنگیش توی قلبم کم نمیکنه . اتاقم رو حسابی تمیز کردم برای یه مدت کتاب های درسیمو کنار گذاشتم و رفتم توی حیاط زیر نور ملایم خورشید و آسمون نیمه ابری که انگار اون هم بین اندوه و امید در نبرده ، چندتا نفس عمیق کشیدم و برای گنجیشک های امیدواری که به زودی از سفر بر می‌گردن آب زدم راه را» و آهنگ بالا از حیدو رو پلی کردم و همون جا زیر سایه ی نصفه و نیمه ی درخت همیشه سبز زیتون و دست های تازه روییده ی درخت توتِ جوونِ باغچه نشستم و زیر لب این بیت از صائب رو زمزمه کردم 

اگر ز برگ خزان دیده می رود زردی

شکسته رنگیِ ما نیز چاره ای دارد.


​​​​​​

این روزا توی فضای مجازی چالش هایکو کتاب راه افتاده . من این هایکو کتاب رو پارسال بعد خوندن پست یکی از بچه های وبلاگی که در همین رابطه بود درست کردم و فرصت نشد تا انتشارش بدم . اما این روزهای پر التهاب ، دوباره با این عکس مواجه شدم و دیدم چقدر شبیه این روز هاست.

عشق و امیده که ما رو زنده نگه داشته و ترغیبمون می‌کنه به تلاش و جنگیدن حتی اگر  پا باشیم ،  دستِ خالی و بدون اسلحه .

پ.ن: 

۱.شماهم اگه دوست داشتید تو این چالش شرکت کنید و با کتاب هاتون ،

هایکو کتاب درست کنید [اگه مایلید بیشتر با هایکو کتاب آشنا شید رو لینک کلیک کنید ] و تو وبلاگتون  انتشار بدید ، سرگرمی هیجان انگیزیه:) 

۲. یه منوی دیگه بالای وبلاگ اضافه کردم و می‌خوام از این به بعد موسیقی های دلنشین محلی رو اونجا انتشار بدم :)

۳. شما این روزایی که تو خونه اید چیکارا می کنید ؟ دلم واسه حرف زدن باهاتون تنگ شده ، مخصوصا دوستای قدیمی:) 


​​​​​​

این روزا توی فضای مجازی چالش هایکو کتاب راه افتاده . من این هایکو کتاب رو پارسال بعد خوندن پست یکی از بچه های وبلاگی که در همین رابطه بود درست کردم و فرصت نشد تا انتشارش بدم . اما این روزهای پر التهاب ، دوباره با این عکس مواجه شدم و دیدم چقدر شبیه این روز هاست.

عشق و امیده که ما رو زنده نگه داشته و ترغیبمون می‌کنه به تلاش و جنگیدن حتی اگر  پا باشیم ،  دستِ خالی و بدون اسلحه .

پ.ن: 

۱.شماهم اگه دوست داشتید تو این چالش شرکت کنید و با کتاب هاتون ،

هایکو کتاب درست کنید [اگه مایلید بیشتر با هایکو کتاب آشنا شید رو لینک کلیک کنید ] و تو وبلاگتون  انتشار بدید ، سرگرمی هیجان انگیزیه:) 

۲. یه منوی دیگه بالای وبلاگ اضافه کردم و می‌خوام از این به بعد موسیقی های دلنشین محلی رو اونجا انتشار بدم :)

۳. شما این روزایی که تو خونه اید چیکارا می کنید ؟چی میخونید ، چی مبینید؟ دلم واسه حرف زدن باهاتون تنگ شده ، مخصوصا دوستای قدیمی:) 


 

 

 

دیروز ساعت سه بعداز ظهر  وقتی داشتم با بسته شدن چشمام از خواب  در مقابل مرور آناتومی می‌جنگیدم خواهرم خبر داد که آزمون لغو شده . گوشیم رو چک کردم و دیدم بله ، چیزی که در موردش صحبت شده بود و من سعی کردم با بی تفاوتی از کنارش بگذرم و به برنامه ی مرورم ادامه بدم ، اتفاق افتاد . 

پارسال اواخر اسفند و اوایل فروردین روز های سختی داشتم ، روز های نبرد با خودم با خانوادم با دلم با عقلم روزهایی که شب تا صبح گریه میکردم و آخرش تصمیمی گرفتم که هنوز به درست بودنش شک دارم .  اما بعد از اون تصمیم ، یه پست تو یه کانالی خوندم  که یه جمله ازش تو ذهنم پر رنگ شد و هنوز که هنوزه گاهی ناخودآگاه زیر لب تکرارش میکنم چشمه ی خوشبخت ، پشت کوه های پذیرش است» . پذیرش واقعیت و اتفاقی که افتاده و نقش تقدیر و اقبال و خودمون به همون شکلی که هستیم و شکل گرفتیم . جمله ای که  شاید به خاطر کمال گرایی ، کاملا نپذیرفتمش اما احتمالا  اینجوری تغییر و اصلاح اشتباه و ادامه ی زندگی راحت تره و  در نهایت چاره ای جز این نیست چون اون بیرون جنگ خیلی وقته تموم شده و تو داری با خودت می‌جنگی و به خودت آسیب میزنی  .

دیروز بعد از خبر تعویق آزمون تا شب هیچ کاری نکردم و یه گوشه نشسته بودم و دائم اخبار رو چک میکردم و پر از حس سردرگمی بودم . اما امروز صبح که خواب بلند شدم یادم افتاد اسفنده، ماه قشنگ و مورد علاقه ام که حتی غم های اسفند سال گذشته ، تعویق آزمون و تشویش ناشی از اپیدمی کرونا چیزی از قشنگیش توی قلبم کم نمیکنه . اتاقم رو حسابی تمیز کردم برای یه مدت کتاب های درسیمو کنار گذاشتم و رفتم توی حیاط زیر نور ملایم خورشید و آسمون نیمه ابری که انگار اون هم بین اندوه و امید در نبرده ، چندتا نفس عمیق کشیدم و برای گنجیشک های امیدواری که به زودی از سفر بر می‌گردن آب زدم راه را» و آهنگ بالا از حیدو رو پلی کردم و همون جا زیر سایه ی نصفه و نیمه ی درخت همیشه سبز زیتون و دست های تازه روییده ی درخت توتِ جوونِ باغچه نشستم و زیر لب این بیت از صائب رو زمزمه کردم 

اگر ز برگ خزان دیده می رود زردی

شکسته رنگیِ ما نیز چاره ای دارد.


علاءالدین سلام
بگذار همین اول کاری  یک اعتراف کنم ، من داشتم نامه را برای جاسمین می نوشتم بعد اسم جاسمین را خط زدم و  اسم غول چراغ جادو  را نوشتم گفتم شاید غول غولک به خاطر اینکه برای اولین بار کسی برایش نامه نوشته خوشحال شود و در آن چراغ تنگ و تاریک ، همین نامه کور سوی امیدی برایش شود ، اما از تو چه پنهان علی ، ترسیدم که وسوسه شوم و در نامه ام آرزویی بنویسم و غول غولک  فکر کند که من هم مثل خیلی ها هر وقت که با او کار دارم یادش میفتم . اسم غول غولک را هم خط زدم و نامه را برای تو نوشتم علا جان، تا هر چقدر دلم میخواهد حرافی کنم و سرت را درد بیاورم . حالا ناراحت نشو چون من منتظر جواب نامه ام میمانم و تو هم هر چقدر خواستی برایم پُر چانگی کن  :))
علا راستش من هم  مثل تو ، وقتی جاسمین را در بازار میان ِ مردم عادی و مشغول کمک رسانی دیدم خیال کردم او یک خدمتکار ساده است نه یک شاهزاده  .  البته این  گمان چندان هم بیراه نبودیم . ما همه رعیتیم حتی اگر در لباس شاه و شاهزاده در آییم و در پست و مقام باشیم اما گاهی چنان در رنگ و لعابِ این عناوین بی وفا غرق میشویم که هویت و شخصیت اصیل خود را گم میکنیم .  راستی ، حالِ ابو چطور است ؟ میمون بانمکی‌ست و من دلم برای شیرین کاری هایش خیلی تنگ شده ، یادش بخیر آنجا که تو با تمام وجود مراقب خودت و ابو بودی که در آن غارِ هیجان انگیز پر زرق و برق دست  به جواهرات نزنید تا دچار تزل نشوید آخرش هم ابو خرابکاری کرد و  در دردسر افتادید . چقدر من و فاطمه استرس گرفته بودیم و ضربان قلبمان بالا رفته بود . ولی خب خداروشکر  که آخرش به آن چراغ جادو رسیدید .
علا ، با تو رو در بایستی ندارم ، آرزوی اولت را دوست نداشتم . آری ، میدانم به من دخلی ندارد و آرزوی خودت است . اصلا حالا که فکر میکنم برای ورود به قصر و رسیدن به جاسمین چاره ای جز این نداشتی و همچین بد هم نشد . مهم این بود که آنچه دل های شما را تسخیر کرده بود انسانیت بود نه مادیت .
آه علا ، راستش را بخواهی من به تو به خاطر داشتن چراغ جادو و آن غول شوخِ آبی و یار نازنینی مثل جاسمین ،  حسودی نکردم اما به خاطر داشتن آن قالیچه ی پرنده چرا ، چرا که از وقتی جنینی بیش نبودم تا وقتی که قبول کردم نمیتوانم پر داشته باشم و پرواز کنم ، سقوط های مکررم در بالن های دست سازم از  پر و پشم و چادر و قابلمه گرفته تا بادکنک و بادبادک و شکستن استخوان هایم از چندین ناحیه گواه این ادعاست . درست است که حالا فهمیده ام پرواز کردن فقط به داشتن پر و بال نیست و  معنویت و نیت پشت هر کار میتواند منجر به صعود یا سقوط شود یا هر نوع پرواز بدون بال دیگر ، اما من باز هم دلم جدای از این کلیشه ها یک قالیچه ی پرنده میخواهد . اگر میخواهی بگویی که در زمان شما که هواپیما و هزار تا تجهیزات آمده و نیازی به این آرزو ها نیست باید بگویم آری ولی این با آن فرق میکند  ، در افسانه و خیال لذتی هست که در واقعیت نیست . فکر کنم دیگر دارم هذیان میگویم :|
نمی دانم نامه های جودی ابوت برای بابا لنگ دراز را خوانده ای یا نه ، اما همیشه دلم میخواست در زندگی یک بابا لنگ دراز داشته باشم و برایش نامه بنویسم یا دست کم ساعت ها برای هم از رویاها و اهدافمان سخن بگوییم  . راستش یکی از چیزهایی که در زندگی آزارم میدهد همین است که فکر کنم فهمیده ام که بابا لنگ درازی که حالا در زندگی‌ام دارم با بابا لنگ درازی که فکرش را میکردم زمین تا آسمان فرق میکند  ، گاهی گمان میکنم اگر اینگونه پیش برویم تا آخر عمر علی رغم حرفه ی تقریبا مشترکان هیچ حرف و آرزوی مشترکی نداریم که در مورد آن با هم سخن بگویم . نمی دانم  جاسمین خدا کند اشتباه فکر کنم . این قسمت از نامه را باید برای جاسمین می‌نوشتم ، پس لطفا این قسمت را بده جاسمین بخواند .
علا ،  نمی دانم فاصله ی دنیایی که تو ، جاسمین ، ابو و غول چراغ جادو در آن روزگار می گذراندید با روزگاری که ما در آن زندگی می‌کنیم چقدر است ، این جا چند روز دیگر زمین بالاخره طوافش را دور خورشید  تمام میکند ، درخت ها شکوفه زده اند و برف ها در حال آب شدن اند ، اما در  بهارِ امسال ، جهان ، میزبان یک میهانِ کوچکِ شوم و ناخوانده است . علا اصلا دلم نمی‌خواست درباره اش با تو سخن بگویم و نامه ام را ویروسی کنم . میخواستم بگویم به غول غولک بگویی که شر این میهمان بی ادب  را از سرمان کم کند اما شوربختانه  خود غول غولک هم با وجود اینکه کله گنده است و هیکلش  هزارها برابر کرونا ویروس است ، اگر ،  دست هایش را مرتب با آب و صابون نشوید و از چراغ جادویش بیرون بیاید ، این ویروس منحوس سریع خِرش را میگیرد و به زمین میزندش . آخر این کرونا خان با نیم وجب قدش  به این که تو چکاره ای و چه جایگاهی داری  نگاه نمی کند که.   علا ، ما سال‌هاست منتظر یک میهمانِ خوانده ایم که  پیام آور صلح و عدالت است و وعده اش به ما داده شده ، شاید هم این اتفاقاتِ عجیبی که دارد در جهان میفتد  طوفانِ قبل از آرامش است .من امیدوارم علا .
علا ، چقدر حرف دارم که بزنم و میبینی که چگونه در سخن راندن گویِ سبقت  را ربوده ام ، میخواهم این روده درازی را ادامه دهم اما مادرم دارد صدایم میزند تا در رفت و روب پایان سال کمکش کنم و اگر کمی دیگر طولش بدهم دیگر فقط خدا رحم کند :))
علا ، میدانم مرگ و زندگی دست خداست ، اما دوست دارم عمرم کفاف دهد تا برایت دوباره بنویسم ، برایت بگویم که به آرزو های ساده اما شیرینم رسیده ام . اگر از دست هواپیماهای اکراینی ، ویروس های ناخوانده ، امتحان علوم پایه و خانه تکانی مادرم جان سالم به در بردم نامه ی بعدی مرا دریافت خواهی کرد .
به جاسمین سلام برسان ، مراقب خودتان باشید و دست هایتان را  با آب و صابون بشویید . نامه ام را در شیشه ی الکل  گذاشته ام تا هم نامه ام کاملا مصون باشد و هم اینکه الکلش برای ضد عفونی کردن به کارتان بیاید . امیدوارم جواب نامه را با قالیچه ی پرنده برایم بفرستی:)))))
برایتان آرزوی خوشبختی و سلامتی میکنم .
امضا : همدم ماه .

____________________________________________________________________________

من این

چالش  ( نامه به یک شخصیت کارتونی ، فیلمی یا داستانی ) رو دیروز دیدم و خوشم اومد اولش نوشتن سخت بود ولی بعدش کم کم همینجوری حرف بود که میومد :))

از  هوپ فول ، رومی ،

من. ، تیکی ، مسافر ،تسنیم ، آیه ،  smile ، BOOM BOOM، Y.M.S، هیوا جعفری ، رهآیی ، چرک نویس و رئوف و رزمنده. و تنبل ترین کدوها و آقای مهربان ، کج نویس و دختر شیعه و   فیشنگار و  آزاد و آنیا بلایت و لیمو و هر کی که این پست رو خونده دعوت میکنم اگر مایل بودن تو این بازیِ وبلاگی شرکت کنند :)


اعترافات یک مادر » داستان زندگی عاشقانه ای است که هر چند با عشق و دلدادگی دو دانشجوی جوان آغاز می شود و در یک زندگی و خانه و کاشانه ی رویایی نشو و نما می کند ، اما در بستر پیچیدگی های روزمره ی زندگی و خصوصیات اخلاقی ویرانگر به خزانی زودرس گرفتار می گردد .

ما در ساختن رابطه مان مرحله ی گفت‌وگو را از قلم  انداخته و یکباره جسته بودیم سمت عشق بازی و وقتی خودمان را با مسئله ی ازدواج و بارداری مواجه دیدیم ، فهمیدن اینکه هیچ چیز مشترکی نداریم ، تقریبا یک شوک بود »

[ پشت کتاب ]  

این کتاب در دو داستانِ موازی و از زبان دو زن روایت میشه ، یک مادرشوهر و یک عروس .  مادر ، داستانِ ازدواجش و چگونگی تربیت تنها فرزند پسرش رو تعریف می‌کنه و عروسش ،  زندگیِ به ظاهر عاشقانه ای که با همسرِ متعصبش داشته . کنترل گر بودن و حس مالکیت بیش از حدی که آزادی و آرامش رو از هردو میگیره و زندگیشون رو به آتیش می‌کشه و دختر از ترس قضاوت شدن در روستا و شهر کوچیکی که توش زندگی میکنه و تهدید های همسرش جرأت دفاع از حقوق خودش و طلاق رو نداره در حالی که مردم به زندگی عاشقانه‌شون غبطه می خورن! 

تو این کتاب به خوبی میبینیم که شیوه ی حرف زدن و رفتار پدر و مادر با فرزندش  در خردسالی تا بلوغ چه تاثیر شگفتی در رفتار های آینده ی اون می‌ذاره . 

جملاتی از کتاب :

*فکر میکردم این  عشقه ، فکر میکردم اون عوض میشه _ همیشه می‌گفت این آخرین باره . فکر میکردم لایق این رفتارها هستم . تصور میکردم من عصبانیتش رو تحریک میکنم ، فکر میکردم اون متاسفه و میتونم کمکش کنم . 

*در بازیِ سرنوشت ، زندگی ورق های ناممکنی رو مقابلت گذاشته و  تو ناچاری دونه دونه‌ی اون ورق ها رو برگردونی تا موقعیتت رو نجات بدی .

*بعضی از مردهایی اهل خشونت و بی حرمتی به زن ها هستن ، فقط یک نفرتِ عمیقِ ذاتی نسبت به اون ها دارن . اون ها یک زن و یک مادر بی نقص می‌خوان _ اما دستیابی به انتظاراتشون غیرممکنه . و وقتی تو نمی تونی نیازهایی رو که اون ها خودشون رو نسبت بهش محق میدونن ، تمام و کمال برآورده کنی ، اون وقت تو رو تنبیه می کنن .

*عشق همیشه امن نیست . گاهی اوقات عشق می تواند آسیب برساند و گاهی میتواند باعث دردی عظیم و حتی آشفتگی شود . این واقعیت را می دانم ، چون عشقی که به دیوید داشتم با من این کار را کرده بود .

*روزهای اول رابطه مون ، فقط بذر های کوچکی از این رفتار ها وجود داشت ، اما در طول زمان رشد کرد و به پیچکی تبدیل شد که خودش رو دور همه ی زندگی‌م پیچوند. 


علاءالدین سلام
بگذار همین اول کاری  یک اعتراف کنم ، من داشتم نامه را برای جاسمین می نوشتم بعد اسم جاسمین را خط زدم و  اسم غول چراغ جادو  را نوشتم گفتم شاید غول غولک به خاطر اینکه برای اولین بار کسی برایش نامه نوشته خوشحال شود و در آن چراغ تنگ و تاریک ، همین نامه کور سوی امیدی برایش شود ، اما از تو چه پنهان علی ، ترسیدم که وسوسه شوم و در نامه ام آرزویی بنویسم و غول غولک  فکر کند که من هم مثل خیلی ها هر وقت که با او کار دارم یادش میفتم . اسم غول غولک را هم خط زدم و نامه را برای تو نوشتم علا جان، تا هر چقدر دلم میخواهد حرافی کنم و سرت را درد بیاورم . حالا ناراحت نشو چون من منتظر جواب نامه ام میمانم و تو هم هر چقدر خواستی برایم پُر چانگی کن  :))
علا راستش من هم  مثل تو ، وقتی جاسمین را در بازار میان ِ مردم عادی و مشغول کمک رسانی دیدم خیال کردم او یک خدمتکار ساده است نه یک شاهزاده  .  البته این  گمان چندان هم بیراه نبودیم . ما همه رعیتیم حتی اگر در لباس شاه و شاهزاده در آییم و در پست و مقام باشیم اما گاهی چنان در رنگ و لعابِ این عناوین بی وفا غرق میشویم که هویت و شخصیت اصیل خود را گم میکنیم .  راستی ، حالِ ابو چطور است ؟ میمون بانمکی‌ست و من دلم برای شیرین کاری هایش خیلی تنگ شده ، یادش بخیر آنجا که تو با تمام وجود مراقب خودت و ابو بودی که در آن غارِ هیجان انگیز پر زرق و برق دست  به جواهرات نزنید تا دچار تزل نشوید آخرش هم ابو خرابکاری کرد و  در دردسر افتادید . چقدر من و فاطمه استرس گرفته بودیم و ضربان قلبمان بالا رفته بود . ولی خب خداروشکر  که آخرش به آن چراغ جادو رسیدید .
علا ، با تو رو در بایستی ندارم ، آرزوی اولت را دوست نداشتم . آری ، میدانم به من دخلی ندارد و آرزوی خودت است . اصلا حالا که فکر میکنم برای ورود به قصر و رسیدن به جاسمین چاره ای جز این نداشتی و همچین بد هم نشد . مهم این بود که آنچه دل های شما را تسخیر کرده بود انسانیت بود نه مادیت .
آه علا ، راستش را بخواهی من به تو به خاطر داشتن چراغ جادو و آن غول شوخِ آبی و یار نازنینی مثل جاسمین ،  حسودی نکردم اما به خاطر داشتن آن قالیچه ی پرنده چرا ، چرا که از وقتی جنینی بیش نبودم تا وقتی که قبول کردم نمیتوانم پر داشته باشم و پرواز کنم ، سقوط های مکررم در بالن های دست سازم از  پر و پشم و چادر و قابلمه گرفته تا بادکنک و بادبادک و شکستن استخوان هایم از چندین ناحیه گواه این ادعاست . درست است که حالا فهمیده ام پرواز کردن فقط به داشتن پر و بال نیست و  معنویت و نیت پشت هر کار میتواند منجر به صعود یا سقوط شود یا هر نوع پرواز بدون بال دیگر ، اما من باز هم دلم جدای از این کلیشه ها یک قالیچه ی پرنده میخواهد . اگر میخواهی بگویی که در زمان شما که هواپیما و هزار تا تجهیزات آمده و نیازی به این آرزو ها نیست باید بگویم آری ولی این با آن فرق میکند  ، در افسانه و خیال لذتی هست که در واقعیت نیست . فکر کنم دیگر دارم هذیان میگویم :|
نمی دانم نامه های جودی ابوت برای بابا لنگ دراز را خوانده ای یا نه ، اما همیشه دلم میخواست در زندگی یک بابا لنگ دراز داشته باشم و برایش نامه بنویسم یا دست کم ساعت ها برای هم از رویاها و اهدافمان سخن بگوییم  . راستش یکی از چیزهایی که در زندگی آزارم میدهد همین است که فکر کنم فهمیده ام که بابا لنگ درازی که حالا در زندگی‌ام دارم با بابا لنگ درازی که فکرش را میکردم زمین تا آسمان فرق میکند  ، گاهی گمان میکنم اگر اینگونه پیش برویم تا آخر عمر علی رغم حرفه ی تقریبا مشترکان هیچ حرف و آرزوی مشترکی نداریم که در مورد آن با هم سخن بگویم . نمی دانم  جاسمین خدا کند اشتباه فکر کنم . این قسمت از نامه را باید برای جاسمین می‌نوشتم ، پس لطفا این قسمت را بده جاسمین بخواند .
علا ،  نمی دانم فاصله ی دنیایی که تو ، جاسمین ، ابو و غول چراغ جادو در آن روزگار می گذراندید با روزگاری که ما در آن زندگی می‌کنیم چقدر است ، این جا چند روز دیگر زمین بالاخره طوافش را دور خورشید  تمام میکند ، درخت ها شکوفه زده اند و برف ها در حال آب شدن اند ، اما در  بهارِ امسال ، جهان ، میزبان یک میهانِ کوچکِ شوم و ناخوانده است . علا اصلا دلم نمی‌خواست درباره اش با تو سخن بگویم و نامه ام را ویروسی کنم . میخواستم بگویم به غول غولک بگویی که شر این میهمان بی ادب  را از سرمان کم کند اما شوربختانه  خود غول غولک هم با وجود اینکه کله گنده است و هیکلش  هزارها برابر کرونا ویروس است ، اگر ،  دست هایش را مرتب با آب و صابون نشوید و از چراغ جادویش بیرون بیاید ، این ویروس منحوس سریع خِرش را میگیرد و به زمین میزندش . آخر این کرونا خان با نیم وجب قدش  به این که تو چکاره ای و چه جایگاهی داری  نگاه نمی کند که.   علا ، ما سال‌هاست منتظر یک میهمانِ خوانده ایم که  پیام آور صلح و عدالت است و وعده اش به ما داده شده ، شاید هم این اتفاقاتِ عجیبی که دارد در جهان میفتد  طوفانِ قبل از آرامش است .من امیدوارم علا .
علا ، چقدر حرف دارم که بزنم و میبینی که چگونه در سخن راندن گویِ سبقت  را ربوده ام ، میخواهم این روده درازی را ادامه دهم اما مادرم دارد صدایم میزند تا در رفت و روب پایان سال کمکش کنم و اگر کمی دیگر طولش بدهم دیگر فقط خدا رحم کند :))
علا ، میدانم مرگ و زندگی دست خداست ، اما دوست دارم عمرم کفاف دهد تا برایت دوباره بنویسم ، برایت بگویم که به آرزو های ساده اما شیرینم رسیده ام . اگر از دست هواپیماهای اکراینی ، ویروس های ناخوانده ، امتحان علوم پایه و خانه تکانی مادرم جان سالم به در بردم نامه ی بعدی مرا دریافت خواهی کرد .
به جاسمین سلام برسان ، مراقب خودتان باشید و دست هایتان را  با آب و صابون بشویید . نامه ام را در شیشه ی الکل  گذاشته ام تا هم نامه ام کاملا مصون باشد و هم اینکه الکلش برای ضد عفونی کردن به کارتان بیاید . امیدوارم جواب نامه را با قالیچه ی پرنده برایم بفرستی:)))))
برایتان آرزوی خوشبختی و سلامتی میکنم .
امضا : همدم ماه .

____________________________________________________________________________

من این

چالش  ( نامه به یک شخصیت کارتونی ، فیلمی یا داستانی ) رو دیروز دیدم و خوشم اومد اولش نوشتن سخت بود ولی بعدش کم کم همینجوری حرف بود که میومد :))

از  هوپ فول ، رومی ،

من. ، تیکی ، الی ، مسافر ،تسنیم ، آیه ،  smile ، BOOM BOOM، Y.M.S، هیوا جعفری ، رهآیی ، چرک نویس و رئوف و رزمنده. و تنبل ترین کدوها و آقای مهربان ، کج نویس و دختر شیعه و   فیشنگار و  آزاد و آنیا بلایت و لیمو و پریا و هر کی که این پست رو خونده دعوت میکنم اگر مایل بودن تو این بازیِ وبلاگی شرکت کنند :)


علاءالدین سلام
بگذار همین اول کاری  یک اعتراف کنم ، من داشتم نامه را برای جاسمین می نوشتم بعد اسم جاسمین را خط زدم و  اسم غول چراغ جادو  را نوشتم گفتم شاید غول غولک به خاطر اینکه برای اولین بار کسی برایش نامه نوشته خوشحال شود و در آن چراغ تنگ و تاریک ، همین نامه کور سوی امیدی برایش شود ، اما از تو چه پنهان علی ، ترسیدم که وسوسه شوم و در نامه ام آرزویی بنویسم و غول غولک  فکر کند که من هم مثل خیلی ها هر وقت که با او کار دارم یادش میفتم . اسم غول غولک را هم خط زدم و نامه را برای تو نوشتم علا جان، تا هر چقدر دلم میخواهد حرافی کنم و سرت را درد بیاورم . حالا ناراحت نشو چون من منتظر جواب نامه ام میمانم و تو هم هر چقدر خواستی برایم پُر چانگی کن  :))
علا راستش من هم  مثل تو ، وقتی جاسمین را در بازار میان ِ مردم عادی و مشغول کمک رسانی دیدم خیال کردم او یک خدمتکار ساده است نه یک شاهزاده  .  البته این  گمان چندان هم بیراه نبودیم . ما همه رعیتیم حتی اگر در لباس شاه و شاهزاده در آییم و در پست و مقام باشیم اما گاهی چنان در رنگ و لعابِ این عناوین بی وفا غرق میشویم که هویت و شخصیت اصیل خود را گم میکنیم .  راستی ، حالِ ابو چطور است ؟ میمون بانمکی‌ست و من دلم برای شیرین کاری هایش خیلی تنگ شده ، یادش بخیر آنجا که تو با تمام وجود مراقب خودت و ابو بودی که در آن غارِ هیجان انگیز پر زرق و برق دست  به جواهرات نزنید تا دچار تزل نشوید آخرش هم ابو خرابکاری کرد و  در دردسر افتادید . چقدر من و فاطمه استرس گرفته بودیم و ضربان قلبمان بالا رفته بود . ولی خب خداروشکر  که آخرش به آن چراغ جادو رسیدید .
علا ، با تو رو در بایستی ندارم ، آرزوی اولت را دوست نداشتم . آری ، میدانم به من دخلی ندارد و آرزوی خودت است . اصلا حالا که فکر میکنم برای ورود به قصر و رسیدن به جاسمین چاره ای جز این نداشتی و همچین بد هم نشد . مهم این بود که آنچه دل های شما را تسخیر کرده بود انسانیت بود نه مادیت .
آه علا ، راستش را بخواهی من به تو به خاطر داشتن چراغ جادو و آن غول شوخِ آبی و یار نازنینی مثل جاسمین ،  حسودی نکردم اما به خاطر داشتن آن قالیچه ی پرنده چرا ، چرا که از وقتی جنینی بیش نبودم تا وقتی که قبول کردم نمیتوانم پر داشته باشم و پرواز کنم ، سقوط های مکررم در بالن های دست سازم از  پر و پشم و چادر و قابلمه گرفته تا بادکنک و بادبادک و شکستن استخوان هایم از چندین ناحیه گواه این ادعاست . درست است که حالا فهمیده ام پرواز کردن فقط به داشتن پر و بال نیست و  معنویت و نیت پشت هر کار میتواند منجر به صعود یا سقوط شود یا هر نوع پرواز بدون بال دیگر ، اما من باز هم دلم جدای از این کلیشه ها یک قالیچه ی پرنده میخواهد . اگر میخواهی بگویی که در زمان شما که هواپیما و هزار تا تجهیزات آمده و نیازی به این آرزو ها نیست باید بگویم آری ولی این با آن فرق میکند  ، در افسانه و خیال لذتی هست که در واقعیت نیست . فکر کنم دیگر دارم هذیان میگویم :|
نمی دانم نامه های جودی ابوت برای بابا لنگ دراز را خوانده ای یا نه ، اما همیشه دلم میخواست در زندگی یک بابا لنگ دراز داشته باشم و برایش نامه بنویسم یا دست کم ساعت ها برای هم از رویاها و اهدافمان سخن بگوییم  . راستش یکی از چیزهایی که در زندگی آزارم میدهد همین است که فکر کنم فهمیده ام که بابا لنگ درازی که حالا در زندگی‌ام دارم با بابا لنگ درازی که فکرش را میکردم زمین تا آسمان فرق میکند  ، گاهی گمان میکنم اگر اینگونه پیش برویم تا آخر عمر علی رغم حرفه ی تقریبا مشترکان هیچ حرف و آرزوی مشترکی نداریم که در مورد آن با هم سخن بگویم . نمی دانم  جاسمین خدا کند اشتباه فکر کنم . این قسمت از نامه را باید برای جاسمین می‌نوشتم ، پس لطفا این قسمت را بده جاسمین بخواند .
علا ،  نمی دانم فاصله ی دنیایی که تو ، جاسمین ، ابو و غول چراغ جادو در آن روزگار می گذراندید با روزگاری که ما در آن زندگی می‌کنیم چقدر است ، این جا چند روز دیگر زمین بالاخره طوافش را دور خورشید  تمام میکند ، درخت ها شکوفه زده اند و برف ها در حال آب شدن اند ، اما در  بهارِ امسال ، جهان ، میزبان یک میهانِ کوچکِ شوم و ناخوانده است . علا اصلا دلم نمی‌خواست درباره اش با تو سخن بگویم و نامه ام را ویروسی کنم . میخواستم بگویم به غول غولک بگویی که شر این میهمان بی ادب  را از سرمان کم کند اما شوربختانه  خود غول غولک هم با وجود اینکه کله گنده است و هیکلش  هزارها برابر کرونا ویروس است ، اگر ،  دست هایش را مرتب با آب و صابون نشوید و از چراغ جادویش بیرون بیاید ، این ویروس منحوس سریع خِرش را میگیرد و به زمین میزندش . آخر این کرونا خان با نیم وجب قدش  به این که تو چکاره ای و چه جایگاهی داری  نگاه نمی کند که.   علا ، ما سال‌هاست منتظر یک میهمانِ خوانده ایم که  پیام آور صلح و عدالت است و وعده اش به ما داده شده ، شاید هم این اتفاقاتِ عجیبی که دارد در جهان میفتد  طوفانِ قبل از آرامش است .من امیدوارم علا .
علا ، چقدر حرف دارم که بزنم و میبینی که چگونه در سخن راندن گویِ سبقت  را ربوده ام ، میخواهم این روده درازی را ادامه دهم اما مادرم دارد صدایم میزند تا در رفت و روب پایان سال کمکش کنم و اگر کمی دیگر طولش بدهم دیگر فقط خدا رحم کند :))
علا ، میدانم مرگ و زندگی دست خداست ، اما دوست دارم عمرم کفاف دهد تا برایت دوباره بنویسم ، برایت بگویم که به آرزو های ساده اما شیرینم رسیده ام . اگر از دست هواپیماهای اوکراینی ، ویروس های ناخوانده ، امتحان علوم پایه و خانه تکانی مادرم جان سالم به در بردم نامه ی بعدی مرا دریافت خواهی کرد .
به جاسمین سلام برسان ، مراقب خودتان باشید و دست هایتان را  با آب و صابون بشویید . نامه ام را در شیشه ی الکل  گذاشته ام تا هم نامه ام کاملا مصون باشد و هم اینکه الکلش برای ضد عفونی کردن به کارتان بیاید . امیدوارم جواب نامه را با قالیچه ی پرنده برایم بفرستی:)))))
برایتان آرزوی خوشبختی و سلامتی میکنم .
امضا : همدم ماه .

____________________________________________________________________________

من این

چالش  ( نامه به یک شخصیت کارتونی ، فیلمی یا داستانی ) رو دیروز دیدم و خوشم اومد اولش نوشتن سخت بود ولی بعدش کم کم همینجوری حرف بود که میومد :))

از  هوپ فول ، رومی ،

من. ، تیکی ، الی ، مسافر ،تسنیم ، آیه ،  smile ، BOOM BOOM، Y.M.S، هیوا جعفری ، رهآیی ، چرک نویس و رئوف و رزمنده. و تنبل ترین کدوها و آقای مهربان ، کج نویس و دختر شیعه و   فیشنگار و  آزاد و آنیا بلایت و لیمو و پریا و هر کی که این پست رو خونده دعوت میکنم اگر مایل بودن تو این بازیِ وبلاگی شرکت کنند :)


بالاخره بعد از کلی دوندگی و با دلایلی که مطرح کردم و  بخشیدن نصف مهریه‌ام تونستم رسماً طلاق بگیرم. واقعا حالم از دادگاه و جو شدیداً ضد زنش بهم میخوره. خیلی خوشحالم که دیگه لازم نیست تو اون دادگاه مزخرف پا بذارم. ولی همزمان خیلی احساس غم و تنهایی میکنم، حوصله ی آدم‌ها رو ندارم، از دوباره دلبستن به کسی و از اینکه دوباره همچین حس‌های دردناکی رو تجربه کنم وحشت دارم.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها