من عاشق مسافرت هستم . دلم میخواهد یک روز که مستقل شدم همه ی ایران را بگردم . بیشتر از شهر ها،  عاشق روستا ها هستم .خیلی خیلی .  مدتی بود به این فکر میکردم که بند و بساطم را جمع کنم و بروم شمال در یک کلبه ی چوبی که در اطرافش دریاچه و شالیزار و یک بوم نقاشی و چندتا درخت است زندگی کنم . وقتی این فکر را میکردم نمیدانم این همه شجاعت را از کجا آورده بودم چون در تصوراتم تنهای تنها بودم . هیچ آدمی زادی آن اطراف نبود . اما فعلا پایم مدت ها اینجا گیر است و غیر مستقل ام . تابستان ها را دوست دارم چون حداقل میتوانم مطمئن باشم با خانواده به شهر مادری ام می روم و تا آن جا هرچند مسیر تکراری هر ساله پیموده می شود اما چیز های جدید هم کشف میکنم . حالا چه شده که امروز یاد تابستان افتاده ام دلیلش می تواند هوای داغ امروز هم باشد به هر حال . اما دلیل اصلی اش سباستین» است . کتاب جدیدی که دارم می‌خوانم . توی این دو هفته که دلم هوای مسافرت کرده سباستین » را می گشایم و پا به پای او کوچه پس کوچه های کوبا را گز می کنم . امروز سباستین رسیده است به محله ای که او را یاد جزیره ی میوس در یونان  می اندازد و من را یاد روستای کوچکی که شهریور ماه به آن جا رفتم . سباستین می گوید همیشه اولین چیز عجیبی که آدم در یک شهر می بیند در خاطرش می ماند و مثل یک تصویر محو نشدنی می شود نخستین آلبوم آن شهر . اولین چیزی که سباستین  در این محله می بیند یک پیرمرد نود ساله است .  اولین چیزی که من در این روستا دیدم دسته های پیرمرد و پیرزن های بانمک بود . می‌خواستیم برویم بامِ شهر که توی این روستا بود ‌. آن درخت بزرگی که در عکس بالا می بینید یک زمانی دکان بوده است . این را دایی ام به من گفت چون حیرت زده به آن نقطه خیره شده بودم . اما من حواسم سمت آن پدر بزرگ ها بود و دایی فکر میکرد دارم به این فکر میکنم که اوه چه درخت غول پیکری ، آن فرورفتگی عظیم توی آن نشانه ی چیست؟ اما اما من داشتم فکر میکردم که گوشی ام را در بیاورم و با این پدر بزرگ ها عکس بگیرم ‌. من را یاد پدر بزرگ خودم انداخته بودند . بابابزرگ عزیزم . انگار چند نسخه از روی آن کپی زده بودند . اما آن درخت هم توجه ام را به خودش جلب کرده بود‌ ان درخت سبزِ سیدی که یک زمانی توی آن آب نبات و نقل می فروخته اند لابد .  گوشی ام را در آوردم تا عکس بگیرم اما خجالت کشیدم و سریع جمعش کردم . به بابا بزرگ ها لبخند زدم و با دایی و زندایی وارد کوچه شدیم دایی با بقیه جلو تر راه می‌رفتند من و زندایی عقب بودیم . در وسط کوچه قلبم تند تند می زد اما پاهایم از حرکت ایستاده بود . به زندایی گفتم که میشه برگردیم و بریم ازشون عکس بگیریم ؟ زندایی هم انگار با من هم دل بود . با هم کوچه را عقب گرد رفتیم . سر کوچه ایستادم به بابابزرگ ها سلام کردم و لبخند ن چندتا عکس از آن ها گرفتم . دوباره کوچه را برگشتیم تا رسیدیم به بام . سرسبز ، خلوت و رویایی ، بکر و نوستالژی مثل همان جایی که در خط های اول گفتم . وقتی که آماده ی برگشتن شدیم داشتند اذان می‌گفتند . ما با ماشین از روستا خارج شدیم و همان موقع جوانی سوار بر موتورش وارد شد و  به سمت مسجد جامع  رفت  . پیرمرد ها و پیرزن ها هم پیاده به همان سمت می رفتند . از زیباترین غروب هایی بود که در عمرم دیده بودم . 

نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است . 

#سهراب سپهری 

پ.ن: فکر میکنم اگه همون شهریور ماه در مورد این روستا می‌نوشتم جزئیات بیشتری یادم می اومد ‌. اما وقت نشد و امروز شدیداً دلم هوای اون روز ها رو کرد و اولین چیزی که یادم اومد همین عکس بالا بود .  راستی شما دلتون برای چیزی یا کسی  تنگ نشده ؟  چی یا کی ؟  



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها