هزاران خورشید تابان را می خوانم قطره های اشک دانه دانه از چشمانم جاری میشوند بهم می پیوندند ،  از گونه هایم سر میخورند و در زیر گلویم پخش می شوند. به این قسمت می رسم که طارق می گوید : وقتی که طالبان نقاشی ها را پیدا کردند از تصویر پاهای دراز و ی فلامینگو ها عصبانی شدند و آن را توهین آمیز خواندند . بعد از آنکه پسر عموی بیچاره ام را به خاطر کشیدن نقاشی ها بستند و کف پاهایش را شلاق زدند تا خون از کف پاهایش بیرون زد به او پیشنهاد می کنند که یا باید نقاشی ها را نابود کند یا فلامینگوها را به شکل مناسبی در بیاورد . پسر عمو هم قلم مو را بر می دارد و شلوار تن همه ی اون فلامینگو ها می کند ! و این طوری فلامینگو ها ظاهر و قیافه ی شرعی پیدا می کنند . »
لیلا خنده اش می گیرد ولی نمی خندد . من اما میان گریه ،  خنده ام میگیرد ، می خندم و معنی خنده ی تلخِ من از گریه غم انگیز تر است را می فهمم. 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها